توی خيابان که راه ميروم غريبم. بيشتر از پسر عمه کرد تازه به تهران آمده. دوستش که آمده تهران که سه روزه برگردد و دو جمله فارسی بی غلط نميتواند بگويد  کدهای اين شهر را بهتر از من ميداند.  غريبتر از همه. نا آشنا. ترسو. نه ترسو نه. سرم بالاست. نميترسم: متعجبم. دايم. انگار تمام اعصابم را کشيده باشند. انگار تمام سيگنالهای ورودی از تشديد کننده بگذرند و بعد خودشان بکوبند به تارهای کش آمده وجودم.  سی بار با چشم بسته چرخم داده اند و توی قصر جادو ولم کرده اند. همه چيز تعجب آور است. حتی چيزهايی که لابد هميشه اين شکلی بوده است. لابد. چون من يادم نمی آيد.

اسم خيابانها يادم نيست. خيابانهای بزرگ و مهم. آنهايی که يادم هست يادم نيست کجا بودند. به چه ميرسيدند. عمودی بودند يا افقی. بالای شهر يا پايين شهر. سبز يا خاکستری. فقط يک اسم يادم است يا قيافه ی مغازه اي و بعضا لحظه اي از ساعتهايی که با محبوبی از آنها گذشته ام.

 متلک که ميشنوم از مردان بيشرمش فکر ميکنم قبلا هم متلک ميشنيدم؟ همين ها را ميشنيدم؟ گستاختر شده اند؟ يا من شنوا تر شده ام؟

زنهای شيشه اي برايم عادی نميشوند. من کسی بودم که اين حرفها به نظرم شعار مفت می آمد قبلا ، ولی چقدر درد و خرج و عوارض مادام العمر برای فقط صورت؟ چقدر گرسنگی و جراحی برای تنه؟ حد های "از اين بيشتر نمی ارزد" من عوض شده يا ارزشهای اين شهر؟ و خدايا نيمی از زنهای اين شهر را انگار با سفينه از کهکشان ديگری آورده اند. دماغها، ابروها، چشمها و گونه ها. و دلم ميسوزد. از اين همه غريبی اعتماد به نفس و راحتی با تن خود. دلم ميسوزد وقتی پسر عمه فسقلی به من ميگويد تو چرا آرايش نميکنی؟ و در وصف کسی که به صد دليل موجه منفور است ميشنوم "اون اول بره دماغشو درست کنه".

به زور سعی در رابطه برقرار کردن مردها برايم عجيب است. يادم نميايد که وقتی من اينجا زندگی ميکردم، آيا، زنهای اين شهر اينقدر بی اختيار و بی تصميم بودند که اگر کسی اصرار ميکرد از او شماره تلفن بگيرند و اگر نه، نه؟ نميفهمم که اصرار و "خودتو لوس نکن" و "حالا ناز نکن" برای چيست؟ اين شهر پر از زنهايی است که از مردی خوششان می آيد که با اصرار و بعد از "نه محکم" شنيدن به دنبالشان راه می افتد؟  زنهايی که اصرار بی پايان کليد قفل دلشان است؟ يا رفتارهای من به کلی خارج از قاموس اين شهر است و وقتی ميخواهم نه بگويم حرکت دستم يا گردنم يا لابد دماغم "بله حتما" ميگويند؟

 پريشب دوربين دستم بود و از شهري که روزی اهلش بودم عکس ميگرفتم. گاهی دری به تخته ميخورد و  همين منظره های غريب روی صفحه آشنای دوربينم شکل ميگيرند و در حافظه زلزله زده جسدی را زنده ميکنند. يک پسر موتوری از کنارم رد شد. دوربين جلوی صورتم بود و صورتش را نديدم. گفت "عقده اي تهران نديدنه". و رفت. همين. نميدانم چه چيزش بيشتر درد داشت. اينکه من اينقدر عوض شده ام که حتی وقتی ميخواهم هم نميتوانم در شهری که روزی به شدت به آن تعلق داشتم مثل بقيه به نظر بيايم. يا اينکه مردم شهری که روزی دوستش داشتم اينقدر بد شده اند که به کسی که هيچ کاری به کارشان ندارد عقده اي بگويند.

رد شدن از خيابان برايم ماجراست. ترافيک کابوس بيپايان است.

من خانه ندارم. ديگر ندارم. و نداشتنش نميدانم چرا نه ميترساندم نه دلم را به درد می آورد. . يک جور آزاد شدن از چيزی که انگار کس ديگری به زور به من چسب زده بود تا کمی پيش و کندمش. من زادگاه ندارم. از درختی در وسط ابرها روييده ام و با کله فرود آمده ام در يک جای بی نام و نشان. در پاسپورتم اگر دست خودم بود اسم تهران را خط ميزدم. عقده اي و وطن فروش و هر کلمه درد آور ديگر هم که بشنوم گوارا. من ديگر هرگز مال اين شهرنيستم يا اين شهر مال من.

من و تهران زوج ميآنسالی شده ايم که هر دو به هم خيانت کرده ايم. در طی سالها و به کرات. طعم عذاب وجدان و عدم تعلق هر دو زير دندانمان است. يک جايی در بزرگ شدنمان من و تهران هم را جا گذاشتيم.